بانو لیلی گلستان – بانوی هنر و ادبیات

بدون ديدگاه

ما ماندیم و سختی کشیدیم و کار کردیم و به درد خوردیم

 

بانو لیلی گلستان (تقوی شیرازی) در سال ۱۳۲۳ در خانواده‌ای فرهنگی به دنیا آمد و اغلب اعضای خانواده‌اش نیز به سمت و سوی هنر و ادبیات روی آورند. لیلی، فرزند ابراهیم گلستان، داستان‌نویس و فیلمساز پیشرو معاصر و خواهر زنده‌یاد کاوه گلستان، هنرمند عکاس است. وی با نعمت حقیقی ازدواج کرد و پس از ۶ سال از او جدا شد.

حاصل آن ازدواج سه فرزند است: مانی، بازیگر و کارگردان سینما، صنم، محمود. او عضو کانون نویسندگان ایران است:

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-006

 

 

– پدرم به محافل روشن‌فکری ایران رفت‌وآمد داشت و یکی از جاهایی که معمولاً می‌رفت کافه نادری بود. کافه نادری در آن زمان پاتوق شاعران، نویسندگان و روشنفکران بود. گاهی مرا نیز با خود به این کافه می‌برد که در همان جا وقتی حدود چهار ساله بودم، چند بار صادق هدایت را دیدم و در یکی از این ملاقات‌ها صادق هدایت پرتره‌ای از من ‌کشید. فکر نمی‌کنم کسی آن نقاشی را برداشته باشد، چون من هیچ‌وقت در خانه‌مان این نقاشی را ندیدم.

شروع آشنایی من با هنر، در آبادان رخ داد. من ۶ – ۵ ساله بودم و ما ساکن آبادان بودیم. هوشنگ پزشک‌نیا که کارمند شرکت نفت بود به خانه ما رفت‌وآمد می‌کرد و نقاشی‌هایش را می‌آورد. گاهی هم پدرم من را به آتلیه او می‌برد و من نقاشی‌های پزشک‌نیا را تماشا می‌کردم. اولین نقاشی‌هایی که در خاطرم مانده، نقاشی‌های پزشک‌نیا بودند. درحقیقت آشنایی من با هنرهای تجسمی از طریق نقاشی‌های پزشک‌نیا اتفاق افتاد. الا‌ن خیلی خوب نقاشی‌ها و رنگ‌های او در خاطرم هست.

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-007

 

با منتقل شدن پدر به آبادان، من دوران خردسالی خود را در آن شهر گذراندم و در همین شهر به مدرسه رفتم. در همان‌جا بود که برادرم کاوه به دنیا آمد. در همان سال‌های نخست تحصیل ابتدایی به تهران بازگشتیم. پدرم در اطراف روستایی به نام دروس (هم اکنون محله‌ایست در شمیرانات). خانه‌ای ساخت و ما به آنجا رفتیم. بعدها آن خانه تبدیل شد به مرکز فرهنگی هنری تهران.

همه نقاش‌ها و نویسنده‌ها و شعرا جمعه‌ها خانه‌ی ما بودند. آل‌احمد، چوبک، پرویز داریوش، اخوان ثالث، بعدها یدالله رویایی، فرخ غفاری، جلال مقدم، سیمین دانشور و گاهی جوان‌ترها مثل بیضایی، سپانلو یا احمدرضا احمدی. من هم تماشگر یک تئاتر بزرگ بودم.

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-008

 

– تا کلاس نهم دبیرستان در تهران تحصیل کردم و سپس راهی فرانسه شدم، تا در مدرسه‌ی شبانه‌روزی که توسط راهبه‌های دومینیکن اداره می‌شد، تحصیل کنم. بعد از یک سال تحصیل در این مدرسه به پاریس رفتم و سه سال هم در پاریس درس خواندم.

یک بار پدرم برای کار استودیویش به پاریس آمد. یک روز به من گفت که امروز با چند فرانسوی قرار ناهار دارد و مرا با خودش برد. من هیجده، نوزده سال داشتم. وقتی به رستوران رفتیم. پدرم آن دو فرانسوی را به من و من را به آن دو معرفی کرد: دخترم لیلی. مسیو ژان لوک گودار، مسیو فرانسوا تروفو! من بهت‌زده و حیرت‌زده زبانم بند آمده بود.

خیلی خوشحال بودم که برای اولین بار با آنها ناهار می‌خورم ولی این دیدارها آنقدر که برای دیگران مهم بود برای من مهم نبود؛ چون من از کودکی در جمع آدم‌هایی مثل آل‌احمد، پرویز داریوش و محصص و پزشک‌نیا بزرگ شدم…. بیشتر از این جهت خوشحال بودم که فرصتی برای کشف کردن فراهم شده بود، بالا‌خره دختری بودم پر از رویا، پر از تخیلا‌ت بلندپروازانه، دلم می‌خواست اینها من را در فیلمشان بازی دهند و من بازیگر شوم که البته این اتفاق‌ها نیفتاد.

در سال‌های اقامتم در پاریس به جشنواره‌ی ونیز رفتم و با دنیای سینما آشنایی نزدیک‌تری پیدا کردم.

 

019

 

– در بازگشت به ایران، به عنوان طراح پارچه در کارخانجات پارچه‌بافی مقدم استخدام شدم. پس از بیرون آمدن از آن‌جا در ۱۳۴۵ به سازمان تازه تأسیس تلویزیون ملی ایران رفته و به عنوان طراح لباس استخدام و پس از مدت کوتاهی به مدیریت برنامهٔ کودکان و نوجوانان برگزیده شدم.

من عاشق مونتاژ بودم. دوره‌ای که در تلویزیون ملی مدیر بخش کودک و نوجوان بودم و برای بچه‌ها فیلم می‌ساختیم، گاهی از همکارانم می‌خواستم که بگذارند من کار مونتاژ را انجام دهم. آن زمان کامپیوتر در کار نبود، دستگاه‌های بزرگی وجود داشت که کار مونتاژ با دست انجام می‌شد. متاسفانه پدرم ما را به حیطه کاری خودش راه نداد؛ نه من و نه کاوه را. چرا؟ باید از خودش بپرسید! اصلا‌ نمی‌دانم. هرگز این سوال را از او نکردم. من آرزویم این بود که مونتاژکار شوم، تدوین‌گر شوم. پدرم با اینکه استودیو و تعداد زیادی میز مونتاژ داشت، ولی هیچ‌گاه ما را به استودیویش راه نداد. تنها چند بار برای دیدن فیلم به استودیوی او رفتیم. نمی‌دانم، شاید دلش نمی‌خواست که خانواده‌اش وارد عالم سینما شوند.

 

011

 

در این دوران، با نعمت حقیقی که فیلم‌بردار تلویزیون بود آشنا شدم و در تیرماه ۱۳۴۷ با او ازدواج کردم. پس از یازده ماه نخستین فرزندمان، مانی، زاده شد و سه سال بعد دوقلوهای‌مان صنم و محمود به دنیا آمدند. زندگی مشترک من با نعمت حقیقی ۶ سال به طول کشید.

وقتی از شوهرم جدا شدم، فرزندان پیش من ماندند. سه تا بچه کوچک داشتم، جنگ بود و انقلا‌ب. شرایط خیلی سخت بود. به خاطر این سه تا بچه‌و بزرگ کردن آنها در انقلا‌ب و جنگ چاره‌ساز شدم. یاد گرفتم یک جوری چاره‌ساز شوم. هرگز ننشستم ناله کنم.

 

018

 

تلویزیون را نیز پس از هفت سال فعالیت ترک کرده و به نوشتن در روزنامه‌ها و مجلات و ترجمه روی آوردم. با ترجمهٔ زندگی، جنگ و دیگر هیچ، اثر اوریانا فالاچی، به‌عنوان مترجم به مطرح شدم.

سپس به مدیریت خانهٔ صادق هدایت برگزیده شدم، اما در سال ۱۳۵۶ استعفا دادم و در ۱۳۶۰ کتاب‌فروشی گلستان را دایر کردم، که خیلی ‌زود معروف شد و نویسندگان و شعرایی چون احمد شاملو، محمد زهری، احمد محمود، علی اکبر سعیدی سیرجانی، عبدالحسین نوایی و بسیاری دیگر مرتب به آن‌جا می‌آمدند.

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-002

 

کتابفروشی آن زمان با استقبال زیادی روبه‌رو بود. خیلی موفق شده بود و مشتری‌های زیادی به آن رفت‌وآمد می‌کردند. آن‌موقع هم به‌خاطر وجود نوعی آزادی در چاپ کتاب،‌مردم بیشتر کتاب می‌خریدند. یادم می‌آید برای خرید یکی دو کتاب به کتابفروشی نمی‌آمدند. گاهی پیش می‌آمد که صندوق‌عقب ماشین‌شان را پر از کتاب می‌کردند و می‌رفتند! من هم خیلی خوشحال و راضی بودم تا اینکه حوالی سال ۱۳۶۳ کمی سانسور شدید شد. بعد هم شاهد جمع کردن برخی کتاب‌ها از کتابفروشی‌ها بودیم.

 

017

 

به هر حال می‌خواستند یک نظم و قانونی به کار کتاب بدهند. این بود که اوضاع کتاب خیلی خراب شد. کتاب‌ها نایاب شدند. همیشه پر از تشویش و تنش بودیم. کتابفروش‌‌ها مدام در نگرانی و اضطراب بودند. من دیدم که دائم عصبی می‌شوم، پس بهتر است که کتابفروشی را ببندم. بستن آنجا هم کار آسانی نبود برای اینکه هزاران کتاب در آنجا به‌طور امانت نگهداری می‌شد، ولی خوشبختانه من از یک طرف به دلیل اینکه طی سه، چهار سال کتابفروشی خوش‌حساب بودم و از طرف دیگر به جهت مترجم بودم، توانستم کتاب‌هایی را که از ناشران مختلف امانت گرفته بودم، پس بدهم. همه‌شان با مهربانی تمام کتاب‌ها را پس گرفتند. این امر برای من خیلی خوب بود و در حقیقت ضرری نکردم. خلا‌صه یکی دو سال آنجا خالی بود و من نمی‌دانستم چه بکنم، تا اینکه فکر کردم یک گالری باز کنم.

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-001

 

– در ۱۳۶۸ کتاب‌فروشی را به نگارخانه هنرهای تجسمی با نام نگارخانه گلستان تبدیل کردم، که با نمایش آثار سهراب سپهری که متعلق به خانواده‌ی گلستان بود، کار خود را آغاز کرد.

چون هم خودم در پاریس طراحی پارچه خوانده بودم و هم پدرم مجموعه‌دار بود و از طرف دیگر تقریبا با تمام نقاشان معروف پیش از انقلا‌ب رفت‌وآمد داشتیم و دوستان پدر و مادرم بودند، راه انداختن یک گالری کار چندان دشواری نبود.  ‌

این نگارخانه هنوز دایر است و جزو نگارخانه‌های سرشناس ایران محسوب می‌شود.

 

020

 

– نخستین کتابم (چطور بچه به دنیا میاد) نوشته آندرو آندری بود، که با استقبال هم روبه‌رو شد.  ولی نخستین کار جدی من (زندگی، جنگ و دیگر هیچ) بود.

آن زمان اوریانا فالا‌چی که به تهران آمد، کیومرث درم‌بخش به من زنگ زد، گفت: لی‌لی، پاشو بیا، فالا‌چی به تهران آمده. امروز سخنرانی دارد. ولی باید خیلی جرات کنی بیایی.گفتم: چرا؟ گفت: چون صبح دیدمش عصبانی بود که کتابش بدون اجازه‌اش منتشر شده، ولی اگر بیایی جالب است. یادم می‌آید من آن روز عصر یک گرفتاری داشتم که به هیچ‌وجه نمی‌توانستم کاری‌اش بکنم. از این رو نتوانستم به سخنرانی فالا‌چی بروم. خیلی پشیمان شدم که نرفتم، نمی‌دانم چرا نرفتم؛ چون بعد پیش خود فکر کردم که کاش آن گرفتاری را حل کرده  و رفته بودم. درم‌بخش به من زنگ زد و گفت: خوب شد نیامدی، گفتم چطور، گفت برای اینکه لنگه کفشش را درآورده و زده روی میز و گفته این حواله مترجم و ناشر.

بعد ما فکر کردیم که به او جواب بدهیم. آن جواب را هم در مهرماه سال ۱۳۵۲ در روزنامه کیهان چاپ کردم. نوشتم اگر تو برای خلق و برای انسانیت کار کنی، نباید از یک مترجم و ناشر ایرانی پول بخواهی. باید خوشحال باشی که این کتاب در ایران منتشر شده. از طرف دیگر در ایران قانون کپی‌رایت وجود ندارد و تو که خبرنگار مهمی هستی باید این نکته را بدانی، کما اینکه پیش شاه رفته بود و به او گفته بود این چه مملکتی است که کتابم را بدون اجازه‌ام منتشر می‌کنند. شاه گفته بود این چه خبرنگاری است که نمی‌داند ایران کپی‌رایت ندارد.

در کیهان خطاب به فالا‌چی نوشتم اگر می‌خواهی صدای جنگ ویتنام همه‌گیر شود، ما به سهم خودمان این کار را کردیم، تو باید از این موضوع خوشحال باشی. جواب من قدری تند بود.

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-003

 

به هر حال کتاب را که ترجمه کردم، دوست نازنین‌ام سیروس طاهباز که یادش به خیر باشد، مرا که فقط ۲۴ سال داشتم و نابلد بودم نزد عبدالرحیم جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر برد. امیرکبیر آن وقت مهم‌ترین موسسه نشر در ایران بود. آقای جعفری خیلی از این کتاب استقبال کردند و فوری با من قرارداد بستند. قرارداد «یک بار برای همیشه»؛ هر چه کتاب تجدید چاپ می‌شد دیگر چیزی به من تعلق نمی‌گرفت، اما مبلغ قرارداد خیلی زیاد بود: هشت هزار تومان! برای این که بهتر متوجه شوید بگویم که اجاره خانه ما پانصد تومان بود؛ پانصد تا یک تومانی!

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-004

 

–  یادم می‌آید که شب عید بود و به من از انتشاراتی تلفن کردند و خواستند بروم آنجا. رفتم و وقتی کتابم را چاپ شده و آماده دیدم، از خوشحالی زدم زیر گریه. کتاب خیلی سروصدا کرد، خیلی زود به چاپ‌های بعدی رسید و رسانه‌ها از مترجمش تعریف کردند. من در آسمان‌ها بودم و خوشحال. بعد از دو سه چاپ با فاصله‌های زمانی کم، یک روز آقای جعفری مرا خواستند و گفتند چون کتاب خیلی موفق بوده پنج هزار تومان دیگر به عنوان هدیه به من می‌دهند.

من هم به سرعت رفتم مغازه «مظفریان» و یک انگشتر مصری را که مدت‌ها می‌خواستم و پولش را نداشتم به قیمت هشتصد تومان برای خودم خریدم که هنوز آن را به یادگار آن کتاب دارم.

بعد از آن کتاب، دیگر دنبال ناشر نرفتم و آن‌ها به من پیشنهاد همکاری دادند و هنوز هم می‌دهند. البته چند ناشر تازه پا از من خواستند که کمکشان کنم و یک کتابم را بهشان بدهم تا پشتگرمی پیدا کنند. این کار را انجام دادم اما نتوانستند رابطه درست را با مترجم پیدا کنند و کارشان را با نظم انجام ندادند. پس دیگر این کار را نمی‌کنم و فقط با یکی دو ناشر کار می‌کنم که کارشان را بلدند.

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-005-1

 

– ناشری که نتواند کتاب را خوب پخش و تبلیغ کند به درد نمی‌خورد. مهم‌ترین ضعف ناشران امروز ما نداشتن فرهنگ است و متاسفانه ناشران بی‌فرهنگ زیادند. ناشری هست که گاهی به من زنگ می‌زند و با لحن چاله میدانی می‌گوید: «خانوم چیزی برای چاپ داری؟! فکری هم به حال ما کن.» که من ترجیح می‌دهم هیچ وقت هیچ فکری به حالش نکنم و کتابم را به او ندهم!

تبلیغ بسیار مهم است. متاسفانه ما با این تلویزیون کاری نداریم ولی تبلیغ کتاب در این رسانه می‌تواند در کار اهالی نشر تاثیر زیادی داشته باشد. البته ناشران من کارشان را بلدند، خودم هم بلدم!

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-005-2

 

– نظم، خوش قولی، خوش حسابی و از همه این‌ها مهم‌تر داشتن فرهنگ برایم در اولویت هستند. دیگر به جایی رسیده‌ام که ترجیح می‌دهم فقط با یکی دو ناشر کار کنم. اصولا تنوع در این مورد کار درستی نیست.

نشر آگاه و آگه، نشر مرکز و نشر ماهی، ناشرانی هستند که تا به حال با آن‌ها کار کرده‌ام؛ ناشرانی که هم درست کار می‌کنند، هم با وسواس‌اند و با فرهنگ، پس حرفه‌ای هستند.

 

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-005-4 %da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-005-3

 

– خیلی ها بعد از انقلاب رفتند اما پدرم (ابراهیم گلستان) قبل از انقلاب رفت. خیلی هایی هم که رفتند، رفتنشان بی خودی بود. می گفتند ما نمی توانیم اینجا بمانیم… خب اینها رفتند، آنجا چه کاری کردند؟ از امیر نادری بگیرید، سهراب شهید ثالث و حتی پدر خود من. یادم هست اینجا که بود، هر روز صبح که می خواستیم صبحانه بخوریم می گفت دیشب این را نوشتم، بیایید برای شما بخوانم. خب چه شد بعدش؟ هیچ نشدند. کدامشان کاری کردند؟ هیچ کدام.

 

021

 

من فکر می کنم آدم هایی که رفتند اشتباه کردند و آدم هایی که ماندند همه در حرفه های خودشان زحمت کشیدند و کار کردند. مثلا گلشیری کار کرد، اما با زجر. پدرش درآمد، پدر ما هم درآمد…. ما ماندیم و سختی کشیدیم و کار کردیم و به درد خوردیم. خودم که هیچ ولی گلشیری چند نویسنده تحویل این مملکت داده است؟ آیدین آغداشلو چند نقاش تحویل مملکت داده؟ چه کلاسی این آدم داشت که هر چه نقاش خوب داریم از کلاس او بیرون آمده. این ها مهم است.

 

%da%af%d9%84%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-005

 

– فعالیت بیشتر از این، غیرممکن است. من خیلی کار می‌کنم. خانه‌داری از یک سو، ترجمه از سویی و گرداندن گالری هم که خودش یک کار تمام‌وقت است و بعد رفتن به اداره دارایی، شهرداری، رفتن به ارشاد و هزار کار اداری و غیراداری دیگر. اما کاش کارم کمتر بود، چون این روزها زود خسته می‌شوم. البته این فقط در حرف است و هنوز به عمل نرسیده است. دوست دارم به عمل بیاید و فقط در حد حرف نماند.

در روح و روانم احساس پیری ندارم، اما جسمم مدام به من یادآوری می‌کند که حواست باشد، دیگر مثل سابق نمی‌توانی بدو بدو کنی. تعریف من از کلمه پیری فقط در ناتوانی جسم خلاصه می‌شود و هنوز نتوانسته است به روانم وارد شود.

نگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده است. ملایم‌تر شده‌ام در برابر رویدادها، صبورتر شده‌ام، پخته‌تر شده‌ام و خوش‌اخلاق‌تر! از رسیدن پیری هرگز ترس نداشته‌ام و کاملا پذیرای آن هستم. فقط دوست ندارم زمین‌گیر و محتاج شوم که به خوبی می‌دانم دست خودم نیست. تا تقدیرم چه باشد.

 

009

 

– وقتی به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم مسیری که بعدها طی کردم، همه‌اش انتخاب خودم بوده، حتی جاهایی که باخته‌ام. یک راه غلط و یک فکر اشتباه باعث شده که به هدفم نرسم، اما تعداد نرسیدن‌هایم خیلی خیلی کمتر از رسیدن‌هایم است و همین باعث می‌شود مدام خدا را شکر کنم. اجبار در زندگی من کم بوده. دوران نوجوانی و کمی از جوانی، به اجبارهایی تن داده‌ام، اما بعد دیگر اجباری در کار نبود.

 

010

 

– بسیار راضی هستم. چرا نباشم؟ سه فرزند خوب دارم که روی پای خودشان‌اند و محتاج من نیستند که این در قیاس با خیلی‌ها، جای شکر دارد. هنوز سلامت هستم و از شش صبح تا بوق سگ می‌دوم. از کارم هم راضی‌ام، هم از گالری‌داری و هم از کار ترجمه. دوستان بی‌نظیری دارم که این خودش نعمت بزرگی است.

 

013

 

– تا بچه بودیم، شنا و پیک‌نیک و مهمانی بود، ولی حالا دلخوشی بزرگ من سفر کردن است و خیلی جاها را دیده‌ام و خیلی جاها را هم ندیده‌ام! سفر به هند، ویتنام، کامبوج، مصر و استانبول را دوست داشتم. عالی بود.

نقطه‌ی پررنگش دیدن شهر «بنارس» در هند بود با رودخانه‌ی «گنگ»‌اش. زندگی من را عوض کرد. حسابی پایم را گذاشت روی زمین و از آن به بعد دیگر پا در هوا نیستم. نگاهم به کلی به زندگی و مرگ عوض شد.

دوست دارم دوباره شهر کارناک در مصر، آنگکوروات در کامبوج و شهر بنارس و همیشه و همیشه میدان نقش جهان اصفهان و نارنجستان قوام در شیراز را ببینم.

 

014

 

– فعلا تا جان دارم و توان کار می‌کنم و هر وقت مستهلک شدم اعلام بازنشستگی خواهم کرد! خدا نکند کارم به مهاجرت بیفتد. در تمام این سی‌وچند سال حتی یک لحظه هم به فکر رفتن از وطن عزیزم نیفتاده‌ام. گالری یا هست یا نیست، تغییر کاربری نخواهیم داشت، مگر بشود «بقالی لیلی»! آینده هم که قابل پیش‌بینی نیست.

 

015

 

آثار بانو لیلی گلستان

ترجمه:

– چطور بچه به دنیا میاد، آندرو آندری.

– زندگی، جنگ و دیگر هیچ، اوریانا فالاچی.

– قصهٔ شماره ۳، اوژن یونسکو.

– میرا، کریستوفر فرانک.

– تیستوی سبز انگشتی، موریس دروئون.

– گزارش یک مرگ، گابریل گارسیا مارکز.

– مردی که همه چیز همه چیز همه چیز داشت، میگل آنخل آستوریاس.

– بوی درخت گویاو، گابریل گارسیا مارکز.

– یونانیت، یانیس ریتسوس.

– مردی با کبوتر، رومن گاری.

– قصه‌ها و افسانه‌ها، لئوناردو داوینچی.

– اوندین، ژان ژیرودو.

– اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، ایتالو کالوینو.

– حکایت حال، مصاحبه با احمد محمود.

– شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی، ایتالو کالوینو.

– مصاحبه با مارسل دوشان، پیر کابان.

– دربارهٔ رنگ‌ها، ویتگنشتاین.

– زندگی با پیکاسو، فرانسواز ژیلو.

– زندگی در پیش رو، رومن گاری

– پیکاسو، دیوید هاکنی.

– مارک روتکو، شان سکالی.

– وان گوگ، گوگن.

– بیگانه، آلبر کامو

 

016

 

تالیف:

– قصه‌ٔ عجیب اسپرماتو.

– دو نمایشنامه از چین قدیم.

– سهراب سپهری، شاعر- نقاش.

– کتابی دو جلدی دربارهٔ علی حاتمی و آثارش.

 

026 022

 

 

 

 

 

 

023

 

025 024

 

 

 

 

 

 

 

 

مقاله‌ها:

– بانو لیلی گلستان نخستین مقالهٔ خود را در مهر ۱۳۵۲ در روزنامه کیهان نوشت. این مقاله پاسخی بود به اوریانا فالاچی. پس از آن به طور مرتب در مجله تماشا، روزنامه آیندگان، مجله و روزنامه رستاخیز، مجله رودکی مقاله، گزارش و ترجمهٔ داستان و شعر از او منتشر شد.

– بعد از انقلاب در ۱۳۵۸ مقاله‌ای در مجله ایران نوشت به بهانهٔ مرگ زود هنگام پرویز فنی‌زاده و دیگر در این زمینه فعالیت نداشت تا تیر ۱۳۷۵ که مقاله‌ای از او با عنوان «تأثیر مردان بر زندگی زنان» در مجله زنان منتشر شد و از آن هنگام تاکنون در روزنامه اخبار، روزنامه همشهری، روزنامه جامعه، روزنامه ابرار، روزنامه نشاط، کتاب هفته، روزنامه ایران، روزنامه اعتماد، بانی‌فیلم، روزنامه شرق، روزنامه هموطن مقالاتی از او منتشر شد، که بیشتر آن‌ها در قالب گفت‌وگو با افراد مختلف است.

نوشتن دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.